زیباترین دلنوشته ها برای همسر
به گزارش مجله یافان، دلنوشته برای همسر در واژه واژه، عشق پخته و به کمال رسیده را به نمایش می گذارد. تعدادی از زیباترین دلنوشته ها برای همسر را در خبرنگاران بخوانید.
دلنوشته برای همسر نمود عاشقانه ای آرام است و وسعت، عمق و زیباییدریا را با خود دارد. افراد خوش طبع زیادی کوشیده اند برای همسرشان دلنوشتهبنویسند و در این میان، شاعران و نویسندگان عظیم پیروز تر عمل نموده و دلنوشته هایزیبایی به چاپ رسانده اند. دلنوشته ها و نامه های دو شاعر عظیم و یک نویسنده معاصربرای همسر را در ادامه بخوانید.
دلنوشته های نیما یوشیج برای همسرش عالیه جهانگیری
بیا! عزیزم! تا ابد مرا مقهور بدار. برای این که انتقام زن را از جنسمرد کشیده باشی ، قلب مرا محبوس کن.
اگر بتوانم اینمجله یافان قشنگ را به چنگ بیاورم! سلسله پر برف البرز را به میل و سماجت خود از جا حرکتبدهم! اگر بتوانم جریان باد را از وسط ابرها ممانعت کنم؛ آن وقت می توانم به قلبم تسلطداشته، این سرنوشت را که طبیعت برایم مشخص نموده است، تغیر بدهمولی قدرت انسان، به عکس خیالاتش محدود است. من هموارهاز مقابل گل ها مثل نسیم های مشوش عبور نموده ام. قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم.در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابیده ام. نخواسته ام وجاهت آسمانی آن ها پنهان بماند.کدام یک از این گل ها می توانند در دامنخودشان یک پرنده غریب را پناه بدهند؟ من آشیانه ام را، قلبم را، روی دستش می گذارم.کی می تواند ابرهای تیره را بشکافد، ظلمت ها را رفع کند و ناجورترین قلب ها را نجاتبدهد؟
عالیه، تو! تو می توانی
می دانی کدام ابرها، کدام ظلمتها؟ شب های درازی بوده اند که شاعر برایگل موهمی که هنوز آن را نمی شناخت خیالبافی می نموده است. ابرها موانعی بوده اند کهمطلوبش را از نظرش دور می نموده اند. آنگل تو بودی. تو هستی. تو خواهی بود.
چه قدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم. گل محجوب قشنگ من.
نیما یوشیج
8 اردی بهشت 1305
~~~~~✦✦✦~~~~~
به عزیزم عالیه
به من گفته ای بدون خبر بازگشت نکنم؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلویماه رد می شوند از مغرب به مشرق خبر می برند، ولی صبر ضروری است. درباره خودم نمی دانمبرای خبر آوردن ضروری است تا آخر عمر صبر کنم، یا نه؟
هنوز تو را می بینم در مقابل در ایستاده ای. رو به بالا بنا به عادت نگاهمی کنی. کی خبر مرا به تو می آورد؟
نسیم خنکی که مو هایت را تکان می دهد صدای من است. بارها از تو می گذردو تو او را نخواهی شناخت!
عالیه! یک قطره شفاف در این وقت سحر روی دست تو می افتد. گمان نکن باراناست. طبیعت پر از کاینات است. وقتی که عاشق از معشوقه اش دور می گردد، بعد ها خیلی چیزهاشبیه به آثار وجود آن دور شده، از نظر می گذرند، قطره باران که در خاموشی شب خیلی محزونبه زمین می آید شبیه به اشک آن عاشق است.
چه قدر رقت انگیز است که گل به محض شکفتن، پژمرده گردد! قلب در دست اطفالهمین حال را دارد.
مگر تو نمی خواهی مرا از خودت دور کنی. اگر جز این است، به من بگو امشببدون خبر می توانم بازگشت کنم، یا نه؟
مخبر تو
نیما
12 اردی بهشت 1305
~~~~~✦✦✦~~~~~
عزیزم!
به من سخت می گذرد که تو تب کنی. کاش تمام حرارت ها یک جا جمع می شد وبجای اینکه ذره ای به اندام تو نزدیک گردد، قلب سمج مرا می سوزانید. با اینکه این همهمردمان شریر وجود دارند که کارشان به گمراه کردن معصومین می گذرد، آیا تب مقری در آن هاپیدا نکرد که به تو حمله برد؟ از شدت فکر و آلام باطنی حس می کنم دچار یک ضعف و خفگیقلبی شده ام. آه! کاش یک دفعه آتش می گرفتم. با وجود این، تمام حواسم پیش توست. چهچیز بیشتر از این قلب را به مصائب نزدیک می نماید که انسان زود دوست بدارد، زود تسلیمبگردد، و از این گذشته کدام بدبختی عظیمتر از این است که شخص...
تو تب داری، نمی خواهم حرف بزنم، ولی تب تمام می گردد و باید بدانی دراین مواصلت به کار مهمی که خیلی ها آرزو داشته اند اقدام نموده ای و تاریخ و آینده بهتو نگاه می نماید.
عالیه! عالیه جز من و تو کسی در بین نیست. همه جا تاریک، همه جا مجهول،به من اجازه بده امشب پیش تو بیایم!
نیما
25 اردی بهشت 1305
منبع: سایت رسمی نیما یوشیج
دلنوشته های احمد شاملو برای همسرش آیدا سرکیسیان
آیدا!
آنچه به تو می دهم عشق من نیست؛ بلکه تو خود، عشق منی. تویی که عشق رادر من بیدار می کنی و اگر بخواهم این نکته را آشکارتر بگویم، می بایست گفته باشم کهمن زنی نمی جویم، من جویای آیدای خویشم.
آیدا را می جویم تا زیباترین لحظات زندگی را چون نگین گران بهایی بر اینحلقه بی قدر و بهای روزان و شبان بنشاند.
آیدا را می جویم تا با تن خود رازهای شادی را با تن من در میان بگذارد.
آیدا را می جویم تا مرا به دیوانگی بکشاند؛ که من در اوج دیوانگیبتوانم به قدرت های اراده خود واقف شوم؛ که من در اوج غرایز برانگیخته خود بتوانم شکوهانسانیت را بازیابم و به محک زنم؛ که من بتوانم مطلع شوم.
آیدا! این که مرا به سوی تو می کشد عشق نیست، شکوه توست؛ و آنچه مرا بهانتخاب تو برمی انگیزد، احتیاج تن من نیست، یگانگی ارواح و اندیشه های ماست.
اول تیر ماه 1341
شش صبح
~~~~~✦✦✦~~~~~
آیدای خوب
آیدای مهربان، آیدای خودم!
بگذار این حقایق را برایت بگویم.
راستش این است. من نمی بایستی به تو نزدیک می شدم، نمی بایستی عشق پاکو عظیم تو را متوجه خودم می کردم، نمی بایستی بگذارم تو مرا دوست بداری. من مرده ایبیش نیستم و هنگامی که تو را دیدم آخرین نفس هایم را می کشیدم. شرافتمندانه نبود کهبگذارم تو مرده ای را دوست بداری.
افسوس، چشم های تو که مثل خون در رگ های من دوید، یک بار دیگر مرا بهزندگی بازگرداند. تصور می کردم خواهم توانست به این رشته پر توان عشقی که به طرف منافکنده شده است چنگ بیندازم و یک بار دیگر شانس خودم را برای زندگی و سعادت آزمایشکنم. چه می دانستم که برای من، هیچ گاه زندگی مفهوم درست خود را پیدا نخواهد کرد؟
روزی که با تو از عشق خود گفت وگو کردم، امیدوار بودم دریچه تازه ای بهروی زندگی خودم باز کنم.
پیش از آن، همه چیز داشتم به جز تو. آنچه مرا از زندگی مأیوس نموده بودهمین بود که نمی توانستم قلبی به صفا و صداقت تو پیدا کنم که زندگی مرا توجیه کند؛که دلیلی برای زندگی کردن و زنده بودن من باشد... حالا من از زندگی چه دارم؟ به جزتو هیچ!
تو را دوست می دارم. تو عشق و امید منی. بهار و سرمستی روح من هنگامیاست که گل های لبخنده تو شکوفه می نماید. من چگونه می توانم قلب بدبختم را راضی کنمکه از لذت وجود تو برخوردار باشد، اما نتواند اسباب سعادت و نیکبختی تو را فراهم آورد!؟
زود زود برایم نامه بنویس. یک لحظه بی تو نیستم. کاش می توانستی عکسیبرایم بفرستی. عکسی که همه اجزای آشنای من آن تو پیدا باشد: آن خال کوچکی که اسمش احمداست. آن خطوط موقر و باشکوه روی گونه هایت و آن کشیدگی کبریایی چشم هایی که یقین دارمنگران آینده پُربار و شادکام من و توست.
هزار بار می بوسم شان. آن ها را و تو را و خاطره های عزیزت را.
احمد تو
سنندج، 8 دی ماه 1341
~~~~~✦✦✦~~~~~
آیدای نازنین و گرامی من!
به تو نگاه می کنم. خوابیده ای و چشم هایی را که من دوست می دارمبر هم نهاده ای. می دانم که پشت این پلک های بسته نگاهی است که چون بر من افتد سرشاراز گلایه و سرزنش می گردد. اما من، نه، من مستوجب این سرزنش نیستم: نگذار آن چشم هاییکه روزگاری مرا با بیش ترین عشق های جهان نگاه می کردند، حالا کمرم را زیر بار ملامتدو تا نمایند.
به آن چشم های درشت جان داری که همواره، تا زنده ام، الهام بخششعر و زندگی من خواهند بود. بگو که من آن ها را شاد و جرقه افکن می خواسته ام. به آن هابگو که چه قدر دوست شان دارم، بگو که آن ها آفتابند و من آفتابگردان، و هنگامی که ازمن غایبند، چه طور سرگشته و بی چاره و پریشان می شوم.
به آن ها بگو که یک لحظه غیبت شان را تاب نمی آورم.
به آن ها بگو که سرچشمه مستی و پیروزیت من هستند. به آن ها بگوکه برای کشتن من، برای مردن من، همین قدر کافی است که آتش خشمی از آن ها بجهد، بگوکه برای غرقه کردن من کافی است که تنها و تنها، قطره ای اشکی از گوشه آن دو چشم بجوشد.
به آن ها بگو!
به شان بگو که احمد تو، مردی است تنها با یک هدف: خنداندن آنچشم ها!
و روزی که بتوانم آن چشم ها را از خنده شادی و نیک بختی سرشارببینم، همه جهان را صاحب شده ام.
به آن ها بگو!
احمد تو.
با هزارها بوسه برای آن دوتا
و پایین تر: برای آن لب ها که به من می گویند:
دوستت دارم.
16 بهمن 1345
از کتاب: مثل خون در رگ های من
دلنوشته های نادر ابراهیمی برای همسرش فرزانه منصوری
عزیز من!
باور کن که هیچ چیز به قدر صدای خنده آرام و شادمانه تو، برقدرت کارکردن و سرسختانه کار کردن من نمی افزاید، و هیچ چیز همچون افسردگی و در خودفروریختگی تو مرا تحلیل نمی برد، ضعیف نمی نماید، و از پا نمی اندازد...
این عظیمترین و پردوام ترین خواهش من از توست: مگذار غم، سراسرسرزمین روحت را به تصرف خویش در آورد و جای کوچکی برای من مگذارد. من به شادی محتاجم،و به شادی تو، بی شک بیش از شادمانی خودم. حتی اگر این سخن قدری طعم تلخ خودخواهی دارد،این مقدار تلخی را، در چنین زمانه ای ببخش - بانوی من، بانوی بخشنده من!
عزیز من!
قایق کوچک دل به دست دریای پهناور اندوه مسپار! لااقل بادبانیبر افراز! پارویی بزن، و بر خلاف جهت باد، تقلایی کن!
سخت ترین توفان، مهمان دریاست نه صاحبخانه آن.
توفان را بگذران و بدان که تن سپاری تو به افسردگی، به زیانبچه های ماست و به زیان همه بچه های جهان. آخر آنها شادی صادقانه را باید ببینند تابشناسند.
نادر ابراهیمی
نامه چهاردهم
~~~~~✦✦✦~~~~~
عزیز من!
از این که می بینی با این همه مسأله برای سخت و جان گزا اندیشیدن،هنوز و باز، همچون بچه ها سیر، غشغشه می زنم؛ بالا می پرم، ماشین های کوکی را کف اتاقمی سُرانم، با بادکنک بادالویی که در گوشه ای افتاده بازی می کنم و به دنبال حرکت هایساده لوحانه و ولگردانه اش، ولگردانه و ساده لوحانه می روم تا باز آن را از خویش برانم،و ناگهان به سرم می زند که بالارفتن از دیوار صافِ صاف را تجربه کنم ـ گر چه هزارانبار تجربه نموده ام، و با سرک کشیدن های پیوسته و عیارانه به آشپزخانه، دلگی های دائمی امرا نشان می دهم، و نمک را هم قدری نمک می زنم تا قدری شورتر گردد و خوشمزه تر، مرا سرزنشمکن، و مگو که ای پنجاه ساله مرد! پس وقار پنجاه سالگی ات کو؟
نه...
همواره گفته ام و باز می گویم، عزیز من، کودکی ها را به هیچ دلیلو بهانه، رها مکن، که ورشکست ابدی خواهی شد...
آه که در کودکی، چه بی خیالی بیمه نماینده ای هست، و چه نترسیداحتیاج فردا...
بشنو، بانوی من!
برای آن که لحظه هایی سرشار از خلوص و احساس و عاطفه داشته باشی،باید که چیزهایی را از کودکی با خودت آورده باشی؛ و گهگاه، کاملاً سبکسرانه و بازیگوشانهرفتار نموده باشی.
انسانی که یادهای تلخ و شیرینی را، از کودکی، در قلب و روح خودنگه ندارد و نداند که در بعضی لحظه ها واقعاً باید بچه هاه به زندگی نگاه کند، شقیو بی ترحم خواهد شد...
حبیب من!
هرگز از کودکی خویش آن قدر فاصله مگیر که صدای فریادهای شادمانه اشرا نشنوی، یا صدای گریه های مملو از گرسنگی و تشنگی اش را...
اینک دست های مهربانت را به من بسپار تا به یاد آنها بیاورمکه چگونه باید زلف عروسک ها را نوازش کرد...
نادر ابراهیمی
نامه بیست و نهم
~~~~~✦✦✦~~~~~
همسفر!
در این راه طولانی ـ که ما بی خبریم و چون باد می گذرد ـ بگذارخرده اختلاف هایمان با هم، باقی بماند. خواهش می کنم!
مخواه که یکی شویم؛ مطلقاً یکی.
مخواه که هر چه تو دوست داری، من همان را، به همان شدت دوستداشته باشم و هر چه من دوست دارم، به همان گونه، مورد دوست داشتن تو نیز باشد.
مخواه که هر دو یک آواز را بپسندیم، یک ساز را، یک کتاب را،یک طعم را، یک رنگ را، و یک شیوه نگاه کردن را.
مخواه که انتخاب مان یکی باشد، سلیقه مان یکی، و رؤیامان یکی.
هم سفر بودن و هم هدف بودن، ابداً به معنای شبیه بودن و شبیهشدن نیست. و شبیه شدن، دال بر کمال نیست، بل دلیل توقف است.
شاید اختلاف کلمه خوبی نباشد و مرا نگوید. شاید تفاوت، بهتراز اختلاف باشد. نمی دانم؛ اما به هر حال تک واژه مشکل ما را حل نمی نماید.
پس بگذار این طور بگویم:
عزیز من!
زندگی را تفاوت نظرهای ما می سازد و پیش می برد نه شباهت هایمان،نه از میان رفتن و محو شدن یکی در دیگری؛ نه تسلیم بودن، مطیع بودن، امر بر شدن ودربست پذیرفتن.
پس، بانو!
بیا تصمیم بگیریم که هرگز عین هم نشویم.
بیا تصمیم بگیریم که حرکات مان، رفتارمان، حرف زدن مان، و سلیقه مان،کاملاً یکی نگردد...
و فرصت بدهیم که خرده اختلاف ها، و حتی اختلاف های اساسی مان،باقی بماند.
و هرگز، اختلاف نظر را وسیله تهاجم قرار ندهیم...
عزیز من! بیا متفاوت باشیم!
نادر ابراهیمی
نامه سی و چهارم
از کتاب: چهل نامه کوتاه به همسرم
گروه فرهنگ و هنر مجله یافان
منبع: setare.com